یهود و آغاز دشمنی با اسلام
یهود و آغاز دشمنی با اسلام یهود که شاهد اوج و ترقی روزافزون پیامبر ـ ص ـ و اسلام در مدینه شدند، کمر به دشمنی با آن حضرت بستند و به حسدورزی و کینه توزی پرداختند. البته عده ای از سران و مردان اوس و خزرج نیز که هنوز بر شرک و بت پرستی خود باقی مانده بودند
يهود كه شاهد اوج و ترقي روزافزون پيامبر ـ ص ـ و اسلام در مدينه شدند، كمر به دشمني با آن حضرت بستند و به حسدورزي و كينه توزي پرداختند. البته عده اي از سران و مردان اوس و خزرج نيز كه هنوز بر شرك و بت پرستي خود باقي مانده بودند و از ترس جان تظاهر به مسلماني مي كردند با آنها همداستان شدند.
احبار يهود براي آن كه پيشواي آيين جديد را با شكست روبرو سازند و شوكت آن حضرت را درهم شكنند و رونقش را به كساد مبدّل سازند، پيوسته نيرنگ به كار مي بردند و حق را با باطل مي آميختند تا شايد به مراد خود برسند. نام عده اي از اينان به روايت مورخان چنين است: حُييّ بن اخطب، سلام بن مشكم، كنانة بن ربيع، سلام بن ابي الحقيق، كعب بن اشرف، عبدالله بن صوري الاعور كه گفته اند در حجاز كسي از او به تورات داناتر نبود، رفاعة بن قيس، رافع بن ابي رافع، عبدالله بن سلام و ...
درباره عبدالله بن سلام نوشته اند كه وي دانشمندي بخرد بود و با كارشكني هاي همكيشان خود عليه پيامبر ـ ص ـ مخالفت مي كرد. وي گويد: وقتي نام رسول خدا ـ ص ـ را شنيدم و اوصافش را دريافتم و اسم و زمانش را كه انتظار آن را مي كشيدم دانستم، بسيار خوشحال و شادمان بودم تا اين كه پيغمبر به مدينه آمد. وقتي آن حضرت در قبا منزل گرفت، مردي خبر او را به ما رساند و من در آن هنگام بالاي درخت خرمايم بودم و عمه ام پايين درخت نشسته بود. همينكه آن مرد خبر ورود پيامبر را گفت تكبير گفتم. و چون عمه ام با شگفتي بر من اعتراض كرد، گفتم: او برادر موسي بن عمران و همكيش اوست. و عمه ام پرسيد: اين همان پيامبري است كه به ما خبر داده اند در آخرالزمان مي آيد؟ گفتم: آري. آنگاه عمه ام نيز ايمان آورد.
وي در ادامه همين حديث گويد: سپس خدمت پيامبر ـ ص ـ رسيدم و به آيين اسلام گرويدم و دوباره نزد خاندانم بازگشته آنها را به اسلام خواندم. اما مسلماني خود را از يهود مخفي كردم.
سپس نزد پيامبر ـ ص ـ بازگشتم و عرض كردم: من مايلم كه شما مرا در يكي از اطاقهاي منزلت جا دهي و از چشم يهود نهانم بداري و سپس از آنها جوياي من شوي و ببيني درباره من چه مي گويند، چون اگر آنها از مسلماني من آگاهي يابند، زبان به عيب من مي گشايند.
رسول خدا ـ ص ـ پيشنهاد مرا پذيرفت. يهود خدمت آن حضرت آمدند و با وي در گفتگو شده از او سؤالاتي پرسيدند. سپس پيامبر ـ ص ـ از آنها پرسيد: ابن سلام در ميان شما چگونه مردي است؟ گفتند: او سيّد و سرور ما و علاّمه و داناي ماست.
من با شنيدن قضاوت آنها برون آمده گفتم: پس از خدا پروا كنيد و آنچه را كه محمد ـ ص ـ آورده بپذيريد به خدا سوگند شما نيك مي دانيد كه او رسول خداست و در تورات نام و صفت او را مكتوب ديده ايد. و بدانيد كه من به رسالت او گواهي مي دهم و بدو ايمان مي آورم و او را تصديق مي كنم.
يهوديان كه متحير مانده بودند، گفتند: تو دروغ مي گويي، و زبان به طعن من گشادند.
از اين پس مسلماني خود و خانواده ام را عيان كردم و عمه ام نيز اسلام آورد.
ديگر از همين يهوديان دانشمند كه مشرّف به آيين اسلام شدند «مُخيريق» بوده است. مردي دانا و توانگر. وي تا روز جنگ اُحد همچنان به كيش يهود بود. اما در جنگ اُحد خود را به اردوگاه مسلمين رساند و در آن جنگ به شهادت رسيد. نكته اين كه جنگ اُحد در روز شنبه واقع گرديد. اما مخيريق با بي اعتنايي به اين كه شنبه در دين يهود چه جايگاهي دارد، خطاب به يهود گفت: اي يهوديان! شما بخوبي مي دانيد كه وظيفه داريد محمد ـ ص ـ را ياري كنيد. آنگاه خود سلاحش را برگرفت و آنقدر جنگيد تا شهيد شد.
تني چند از يهوديان نيز به اسلام گرويدند، حال آن كه در دل هنوز بر كيش خود بودند. اينان عبارت بودند از: سعد بن حنيف، نعمان بن اوفي، عثمان بن اوفي و زيد بن لُصَيْت.
عده اي ديگر از آنها نيز بي آن كه ذرّه اي به آيين پيغمبر ـ ص ـ تمايل نشان دهند، متعصبانه به كينه توزي و دشمني با آن حضرت پرداختند كه عبارتند از: ابوياسر بن اخطب، حُيَيّ بن اخطب; دو تن از كساني كه در عداوت با آن حضرت گوي سبقت را از همگنان خود ربوده بودند.
اين در حالي است كه پيش از مبعث، يهوديان با اوس و خزرج كه گفتگو مي كردند، خبر از بعثت پيامبري عرب مي دادند و به آن مباهات مي كردند. معاذ بن جبل در همين خصوص به آنها مي گويد: از خدا پروا كنيد و مسلمان شويد. شما پيش از آن كه محمد ـ ص ـ مبعوث شود و ما مشرك بوديم، خبر از بعثت او مي داديد و اوصافش را براي ما باز مي گفتيد. اما يهوديان كه در تعلّل و تسويف، يدي طولا و زباني دراز داشتند، مي گفتند: او چيزي را كه ما مي شناسيم نياورده و او كسي نيست كه ما اوصافش را براي شما مي گفتيم.
مباحثات و مناظرات پيامبر ـ ص ـ با اصحاب اديان و ارباب مذاهب آسماني نيز، از جمله حوادثي بود كه با توجه به فضاي آزاد مدينه به پيغمبر ـ ص ـ امكان مي داد تا پيام دعوت خويش را به آنها ابلاغ كند. گاه يهوديان و مسيحيان در مناظره تاب نمي آوردند و متشبّث به راههاي ديگر مي شدند.
از جمله آورده اند كه هيأتي شصت نفره از مسيحيان نجران كه چهارده تن از سرانشان نيز در آن حضور داشتند به مدينه آمدند تا با حضرت پيغمبر ـ ص ـ مناظره كنند. آنها وارد مسجد پيامبر شدند رسول خدا در آن هنگام مشغول خواندن نماز عصر بود. مسيحيان را نيز وقت نيايش فرا رسيد لذا برخاسته به سمت مشرق رو كردند تا نماز بگزارند. رسول الله ـ ص ـ به مسلمانان فرمود كه اجازه دهند تا مسيحيان نماز بخوانند. پس از خواندن نماز آنها به مناظره و مجادله درباره مسيح و مادرش پرداختند. داستان گفتگوهاي آنها در سوره آل عمراه نازل شده است. آنها كه حرفهاي رسول خدا ـ ص ـ را انكار مي كردند به پيشنهاد پيغمبر دعوت به مُباهله شدند. در قرآن چنين آمده است:
«تعالَوْا ندعُ أبنائنا وأبنائكم ونسائنا ونسائكم وأنفسنا وأنفسكم ثمّ نبتهل فنجعل لعنة الله علي الكاذبين.»
اما مسيحيان كه ثابت قدمي پيامبر ـ ص ـ را در اين دعوت ديدند و خود را شكست خورده مي يافتند از مُباهله سرباز زدند و به آن حضرت عرضه داشتند كه يكي از ياران خود را به عنوان حَكَم براي آنها روانه كند تا اموالشان را با صلاحديد او براي پيغمبر ـ ص ـ بفرستند. پيامبر نيز ابوعبيده را بدين مهم روانه داشت.
اين صحنه شكوهمند در تاريخ اسلام به عنوان «روز مباهله» ناميده شده است. ناگفته نماند كه مطابق نقل بسياري از تواريخ و همچنين نويسندگان شيعه، پيامبر ـ ص ـ از ميان فرزندان حسن و حسين ـ عليهماالسلام ـ و از زنان، فاطمه دخترش و علي را نيز به عنوان «نَفْس» نامزد اين حركت بزرگ كرد و نجرانيان با شناسايي آنها دچار هراسي بزرگ شده از مباهله منصرف گشتند.
علاوه بر مناظراتي كه به آنها اشارت رفت، مخالفان از راههاي ديگري نيز وارد مي شدند تا مگر در كار گسترش و رواج اسلام خلل وارد كنند. به عنوان مثال «شاس بن قيس» سالخورده اي كه بر كفر خود همچنان پا بر جا مانده بود و به مسلمانان بسيار حسد ميورزيد، روزي بر عده اي از مردان اوسي و خزرج گذشت كه در كنار هم و در فضايي دوستانه نشسته و گرم گفتگو بودند. اين اُلفت و دوستي آتش غضب را در نهاد شاس شعلهور ساخت و وي را ياد درگيريها و اختلافات اين دو قبيله در ايام جاهليت انداخت. لذا جواني يهودي را دستور داد تا در جمع مردان اوس و خزرج بنشيند و خاطرات جنگ «بعاث» (جنگي كه دوران جاهليت ميان اوس و خزرج اتفاق افتاده و به پيروزي اوس انجاميده بود و سران هر قبيله در آنها كشته شده بودند) را براي آنها تجديد كند. جوان اشعار و رجزهايي را كه پهلوانان در آن جنگ خوانده بودند، خواند و مردان اوس و خزرج را به تحريك عليه يكديگر واداشت. عاقبت آنها رودر روي هم ايستادند و زبان به منازعت و مُفاخرت گشودند و نهايتاً خواستار سلاح شدند تا به روي هم شمشير بكشند. رسول خدا ـ ص ـ كه از اين فتنه آگاهي يافته بود، شتابان به سوي ياران خويش رفت و با بيان معجزنشانِ خود، مسلمين را مورد خطاب قرار داد و فرمود: مسلمانان! خدا را در نظر داشته باشيد، آيا پس از آن كه خداوند شما را به اسلام هدايت كرد و بر شما اكرام فرمود و بر روي جاهليت خط بطلان كشيد و از كفر نجاتتان بخشيد و قلبهاتان را به هم پيوست و در حالي كه هنوز من در ميان شما زنده هستم، هنوز به خاطر مسأله اي كه در جاهليت رخ داده اينگونه به جان هم مي افتيد؟!
با شنيدن اين بيانات همگان دريافتند كه از شيطان فريب خورده و در دام حيله دشمنان گرفتار شده اند. لذا گريستند و روي يكديگر را بوسيدند و از آنچه گذشته بود از يكديگر عذر خواستند.
صفحات كُتُب سِيَر و تراجم مشحون از اين قبيل مناظرات و فتنه اندازيها از سوي يهود است كه بطور اختصار، به پاره اي از آنها، كه مهم تر بودند، اشارت رفت. حال كه سخن به اينجا رسيد بي مناسبت نيست تا درباره يكي از سرشناسان مدينه كه در امر دعوت پيامبر ـ ص ـ از هيچ كارشكني دريغ نورزيدند، توضيحاتي داده شود.
عبدالله بن ابي بن سلول، سَروَر مدنيان بود و همه به او احترام مي گذاشتند. اوس و خزرج در حل اختلافات خود به او رجوع مي كردند و حُكم وي پذيرفته همه بود. اما با ورود پيامبر ـ ص ـ به مدينه رونق بازار عبدالله، به كساد گراييد. پيش از اين قرار بود وي را به سمت فرمانروايي بر مدينه منصوب بدارند اما حالا ورق برگشته بود. عبدالله كه گرايش روزافزون مدنيان را به اسلام مي ديد خود نيز علي رغم ميل دروني اش، منافقانه، اسلام آورد اما در سينه، كينه پيامبر ـ ص ـ و اسلام را مي پرورد.
اين عبدالله، بارها در جنگ و صلح و هر جا كه امكان مي يافت ولو با رواج دادن شايعات و مطالب بي اساس، سعي مي كرد بر پيامبر ـ ص ـ و اسلام ضربه وارد كند اما هر بار تلاش او ناكام مي ماند و در نهايت كار، با سرافكندگي دنيا را وداع گفت.